در دلم ياد شهيدان مانده است/ تاول پاهاي عدنان مانده است
گفتاري از شهيد عدنان سابوته : من گذشته ي خوبي نداشتم و بخشي از زندگيم را در غفلت به سر بردم ، اکنون که خداوند به من عنايت نمود و توبه کردم با خداي خويش عهد بسته ام که تا زنده ام در اين نبرد با پاي برهنه بجنگم پس داستان زندگيم را بعد از شهادتم براي ديگران بازگو کنيد.
«عدنان سابوته» عاشق پابرهنه جبههها
شهيد «عدنان سابوته» پابرهنه ميدويد، تاول پاهايش، تاوان عشقاش به شهادت بود؛ خارها زير پاهايش گلبرگ و او عاشق اين بود که با پاي برهنه دشمن را از خاک وطناش بيرون کند.
به گزارش مشرق به نقل از فارس، شهيد «عدنان سابوته» پابرهنه ميدويد، پابرهنه ميگشت و تاول پاهايش، تاوان عشق عدنان بود؛ شبها همسنگران همنشين او ميشدند، عدنان دعاي توسل ميخواند، بچهها گريه ميکردند، او در ميان همرزمانش همچون ماه ميتابيد و بچهها منور ميشدند و خاکريز، بهشت، تا يکي شهيد ميشد. پاهاي عدنان با خاکريزها مأنوس بود با خاک بهشت هم؛ چه کسي زخمهايش را ميشمرد؟ چه کسي رنجهايش را ميدانست؟
ما حس خود را مرور ميکنيم، بر مرمر لطيف کنگرهها راه ميرويم، به ديوارهاي موازي تکيه ميدهيم، مواظبيم گلها خشک نشوندّ و برگها نريزند، از اين سياره به آن سياره شبها دخيل ميبنديم، به نيت آفتاب غايب دامن دامن ستاره ميچينيم و به پايت ميريزيم بر تاولهايت.
بعضي ميگويند «ايلام سردار ندارد»؛ آيا دروغ بود آن همه دويدن؟ آيا تاولهاي عدنان شهادت نخواهند داد؟!
دريغا! هيچ شاعري براي پاهايش شعر نگفت تا کلمات گريه کنند، افسوس که قلمها براي پاهايش چيزي ننوشتند. پاهاي تاولزده عدنان يکي از هزاران گنج دفاع مقدس است که بعد از گذشت 29 سال هنوز استخراج نشده است.
شهيد «عدنان سابوته» به سال 1327 در منطقه عشايري «شوهان» يا همان «چنگوله» استان ايلام در خانواده مذهبي و اهل قرآن متولد شد؛ پدرش کشاورزي و دامپروري ميکرد؛ طفوليت وي در منطقه عشايري «شوهان» گذشت؛ در نهايت خانواده سابوته براي امرار و معاش به عراق مهاجرت ميکند.
عدنان حدود 5 ـ 6 سال در عراق تحصيل کرد و اين سفر، موقعيت مناسبي براي تسلط کامل وي به قرآن کريم و زبان عربي فراهم کرد؛ وي در سال 1347 با «جميله سعاتمند» که يکي از اقوامش بود، ازدواج کرد و صاحب فرزند پسري به نام «حيدر» شد که اين زندگي مشترک به دليل اختلافات، به جدايي ختم شد و عدنان به همراه «حيدر» در خانه پدرش روزگار را سپري کرد.
سال 1350 خانواده سابوته را از عراق بيرون کردند و آنها پس از بازگشت و مدتي زندگي در «شوهان» در سال 52 به تهران آمدند؛ شهيد سابوته در طول سالهايي که در تهران زندگي ميکرد، با ايلام در ارتباط بود گويي در آنجا به دنبال گمشدهاي بود؛ وي در دوران پيروزي انقلاب به همراه برادرانش نقش برجستهاي در معرفي امام خميني (ره) و انقلاب به مردم داشتند.
عدنان براي امرار و معاش به دوختن گوني در اهواز مشغول شد؛ به گفته اين شهيد به نقل از دوستانش «گاهي در معاملات با کساني که حرف حساب سرشان نميشد، دعوا و کتککاري ميکردم». وي در انديمشک نيز آبميوه و تنقلات ميفروخت.
عدنان در سال 1358 با يکي از اقوامشان به نام «شيرين پريچه» ازدواج کرد و تا قبل از تولد «مريم» که ثمره اين ازدواج بود، در چادرهايي که در اردوگاه برپا بود، زندگي ميکردند و پس از تولد مريم در سال 1360 شيرين به تهران آمد و به مدت 6 ماه با خانواده همسرش زندگي کرد.
شيرين پريچه درباره شهيد «عدنان سابوته» ميگويد: عدنان صبور و خوش اخلاق بود؛ هميشه آرزوي شهادت داشت، بدون اينکه دوره آموزش نظامي گذرانده باشد، با شجاعت ميجنگيد؛ در مينگذاري و خنثي کردن مينهاي منطقه نيز وارد عمل شده بود تا اينکه در همين مسير به شهادت رسيد.
* شهيد سابوته نميگذاشت حق مظلومي ضايع شود
وليالله محمدي از دوستان شهيد «عدنان سابوته» بيان ميدارد: شهيد سابوته در سالهاي 57 و 58 در کارگاه دوخت و دوز گوني کار ميکرد؛ بنده و پدرم نيز در آنجا بوديم؛ به خاطر دارم که اگر در آنجا حقي از کارگري ضايع ميشد، عدنان ميرفت و حق او را مطالبه ميکرد.
وي ادامه داد: پس از حمله عراق به مهران در مهرماه 1359، بسياري از مردم بدون اينکه کوچکترين وسيلهاي همراه خود داشته باشند، به کوههاي اناران و چنگوله گريختند؛ عدنان براي تهيه آذوقه، آرد و خرما و ساير وسايل مايحتاج مردم به ستاد عشاير ايلام ميرفت و با اسب و قاطر لوازم را ميآورد. سپس در کوههاي اطراف بين مردم تقسيم ميکرد. او دلسوزانه تا زماني که مردم آواره کوهها و دشتها بودند، به ياريشان ميشتافت؛ ما تا آذر ماه 1359 در کوهها بوديم و ميديدم که اين عاشق پابرهنه چگونه به مردم کمک ميکرد.
* سازماندهي بسيج عشاير ايلام
سيدماشاءالله رحيمي همرزم شهيد «عدنان سابوته» نيز درباره نقش اين شهيد در دفاع مقدس عنوان کرد: عدنان در زمان جنگ تحميلي عراق عليه ايران به مهران رفت، اما بخشي از مردم از شهر گريخته بودند؛ اين شهيد در آن شرايط خاص با ايجاد انسجام و همبستگي بين نيروهاي عشاير موجب زمينگير شدن دشمن در چالاب شد.
وي گفت: شهيد سابوته با برادران سپاه مهران به مقاومت خود ادامه داد؛ بنده که با پيروزي انقلاب اسلامي در ژاندامري فعاليت ميکردم، به همراه عدنان با گرفتن اسلحه نظامي و خودرو، مردم منطقه عشاير را براي حضور در جبهه سازماندهي کرديم، در واقع وي با سازماندهي بسيج عشاير ايلام نقش مهمي در بيرون راندن دشمن و مقاومت در برابر تجاوز ارتش بعث عراق ايفا کرد.
همرزم شهيد «عدنان سابوته» بيان داشت: شهيد سابوته به همراه رزمندگان اسلام شبها را تا سحر بيدار بودند و منطقهاي که دشمن تجاوز کرده بود را مينگذاري ميکردند؛ کم کم مردمي که از روستاها فرار کرده بودند، به عشاير بسيجي پيوستند، اسلحهها را به دست گرفتند و با حضور در اطراف کوه «پشمي» و قلعه «زينل» فرصت از نيروهاي بعثي گرفتند.
وي يادآور شد: مردمي که از چنگوله فرار کرده بودند نيز با اسب و قاطر از «ملکشاهي» و «گنبد پيرمحمد» از بنياد مهاجرين آذوقه ميگرفتند؛ بعد از آن به کمک برادارن سپاه پايگاههاي مقاومت بسيج عشايري را تشکيل داديم و جنگهاي نامنظم را در جبههها راه انداختيم.
* شهيد سابوته "شهادتم نشانه قبوليام نزد خداست"
شهيد سابوته، رزمنده پابرهنه و خستگيناپذيري بود که وقتي تصميمي بر مقاومت ميگرفت، به هر قيمتي آن کار را انجام ميداد.
رحيمي با اشاره به يکي از خاطرات اين شهيد، خاطرنشان کرد: پس از سقوط شهر مهران، عدنان نيت کرد که محاسنش را تا پيش از زيارت امامزاده سيدحسن کوتاه کند؛ عدنان، عاشق بود و ميگفت «قبل از انقلاب اشتباهاتي داشتم؛ دعا کنيد تا شهيد شوم و اگر شهيد شوم به اين معني است که خداوند مرا قبول کرده است».
او پابرهنه راه ميرفت تا خداوند گناهانش را ببخشد؛ او خارهاي بيابانها و سنگهاي داغ را به جان ميخريد تا بلکه پروردگار توبهاش را بپذيرد. عدنان آموزش نظامي نديده بود اما مينها را خنثي ميکرد؛ گاهي به او ميگفتند «عدنان بالاخره مينهاي عراقي تو را به کشتن ميدهد» او عاشقانه با چشمهاي ميشياش که اشک در آن حلقه ميزد، پاسخ ميداد «اگر در انجام کاري براي دفاع از اسلام کشته شوم، شهيد شدهام».
* شهيد «عدنان سابوته» ملقب به «عاشق پابرهنه»
رحيمي ادامه داد: در نزديکي «چالاب» جبههاي در برابر دشمن ايجاد کرده بوديم؛ هليکوپترهاي عراقي به منطقه حمله کردند با «کاليبر50» به سمت آنها شليک ميکرديم؛ شهيد سابوته از «گنبد پيرمحمد» سوار ماشين شده بود تا خود را به منطقه برساند، سنگهاي چالاب بسيار تيز و برنده و زمين پر از خار بود؛ به عدنان گفتم «پس کفشهايت کو؟ چگونه ميخواهي روي اين سنگها و خارها راه بروي» او گفت «کفش ميخواهم چه کار، خارها نرم هستند».
شهيد عدنان اکثراً با پاي برهنه بود؛ به همين دليل سردار طباطبايي و بقيه همرزمانش او را «عاشق پابرهنه» ناميدند؛ گاهي شبها براي غافلگيري دشمن مجبور بوديم با قاطر برويم؛ بيشتر مسير را رفته بوديم در حالي که شهيد سابوته کفشهايش را در پايگاه جا گذاشته بود.
* شهيد سابوته گفت «دوست دارم، عاشقانه و پابرهنه عراقيها را بيرون کنم»
همرزم شهيد «عدنان سابوته» با بيان خاطرهاي از اين شهيد يادآور شد: اواخر تيرماه سال 1361، عراق از مهران عقبنشيني کرده بود؛ به همراه چند تن از نيروهاي بسيج عشاير، رزمندگان و عدنان در حال تعقيب و گريز بوديم؛ به دليل پيادهروي زياد در پستي و بلنديها، براي شناسايي و گشتزني، کفشهايم پاره شد و قابل پوشيدن نبود؛ براي اينکه بتوانم بقيه مسير را بروم، پارچهاي به پاهايم بستم؛ عدنان با ديدن اين وضعيت کفشهايش را در آورد و به من داد و خودش 12 کيلومتر در خار و خاشاک و زمين داغ، با پاي برهنه مسير را ادامه داد؛ زماني که به جاده رسيديم به او گفتم «نگاه کن پاهايت خون ميآيد» او با بيتفاوتي گفت «من دوست دارم با پايي برهنه عراقيها را بيرون کنم».
بعد از عقبنشيني عراقيها از مهران، جزو نخستين کساني بوديم که زائر امامزاده سيدحسن (ع) و شهداي مهران شديم. عدنان در آنجا خيلي زيبا قرآن قرائت کرد و در حالي که گريه ميکرد، گفت «به زودي به آنها ميپيونديم»؛ سپس بنا به نيتي که کرده بود، درخواست کرد تا کمي از محاسنش را اصلاح کنم.
* ميدانست که به زودي شهيد ميشود
وي ادامه داد: گزارشي از وضعيت منطقه تهيه کرديم؛ با حاکم شدن کمي آرامش در منطقه، شهيد سابوته تصميم گرفت به ديدار پدر و مادر و فرزندش به تهران برود؛ مبلغ کمي از استانداري گرفته بود تا آن را براي مداوي بيماري کليوي حيدر اختصاص بدهد؛ چند روزي در تهران ماند.
پس از بازگشت به منطقه، به او گفتم «بگذاريم تا گردان تخريب، مينها را خنثي کند» اما پاسخ داد «هرجايي که مينها جلوي پيشروي بچهها را بگيرد، خنثي ميکنم».
براي رفتن به مرخصي و خداحافظي پيش عدنان رفتم؛ او گفت «من قطعاً شهيد ميشوم» گفتم «از کجا ميداني؟» پاسخ داد «از زماني که همسر اولم را طلاق دادم، پدر و مادرم از من دلگير بودند؛ در اين مرخصي که چند روزي پيش آنها بودم، مورد عزت و احترام بودم؛ زماني که خواستم از در بيرون بيايم، مادرم پيراهنم را از پشت گرفت و لبخندي زد و گفت اولين کساني که همراه شهدا به بهشت ميروند، پدر و مادرشان هستند؛ اين همه در کوهها و دشتها مقاومت کردم اما هيچ يک از آنها به اندازه حرف مادرم تأثيرگذار نبود؛ و به دلم افتاده که شهيد ميشوم».
ساعت 2 ظهر روز دهم مرداد 1361 بود و آفتاب سوزاني بر دشت «چالاب» ايلام ميتابيد؛ دوستانش چاي ذغالي آماده کرده بودند و به عدنان اصرار ميکردند تا بيايد و به جمع آنها بپيوندد؛ او ميگويد «بايد اين مين را هم خنثي کنم» تا اينکه عدنان با انفجار مين تلهاي با قلبي ترکشخورده، دست و پاهايي قطع شده و پيکري خونآلود که امکان غسل آن وجود نداشت، به ديدار خداوند رفت و دعاي اين دلاور پابرهنه مستجاب شد. پيکر شهيد سابوته که در قفس تن ناآرام بود، در امامزاده صالح (ع) شهر مهران استان ايلام آرام گرفت.
* عدنان ميگفت «نگذاريم دشمن يک شب در خاک ما آسوده بخوابد»
رحيمي به وصاياي شهيد «عدنان سابوته» اشاره کرد و گفت: عدنان هميشه از اسلام و احکامش حرف ميزد؛ تکيه کلامش «طبق گفته امام» بود و ميگفت «وقتي امام ميگويند انقلاب را حفظ کنيد، مقابل دشمنان بايستيد، با امت ايران هستند و بايد من و شما انقلاب را به دست صاحب اصلي که امام زمان (عج) است، برسانيم؛ بايد خستگيناپذير بوده و روز به روز با تمام قدرت، قرآن و اسلام را حفظ کنيم و در خط ولايت باشيم؛ بايد روبروي دشمن بايستيم و نگذاريم دشمن در خاک ما راحت و آسوده بخوابد؛ اگر شبها به عراقيهايي که در خاک ما خوابيدهاند، پاتک نزنيم، اشتباه کردهايم و گناه مرتکب شدهايم». او به تمام حرفهايي که ميزد عمل ميکرد و دشمن را تا منطقه قلاويزان به عقب راند.
* قدم گذاشتن در مسير پدر تا شهادت
«حيدر سابوته» تنها فرزند ذکور عدنان بود؛ وي در سال 1348 در تهران متولد شد و پس از شهادت پدر، درصدد ادامه دادن مسير پدر برآمد.
«مريم سابوته» يگانه دختر عدنان، درباره برادرش ميگويد: کلاس اول ابتدايي بودم، وقتي حيدر به ايلام ميآمد با اخلاق بسيار خوبي که داشت، در درسهايم خيلي کمکم ميکرد؛ در دوران جنگ اجازه نميدادند که فرزند شهيد به خصوص تک فرزند پسر به جبهه اعزام شود اما حيدر اين موضوع را مطرح نکرده بود تا بتواند در جبهه حضور يابد.
حيدر قبل از رفتن به جبهه ديداري با ما داشت و گفت «بعد از برگشتن از جبهه به اينجا ميآيم تا برايت هم پدري کنم و هم برادري» زمستان بود و خيلي منتظر بودم تا برگردد، اما خبر شهادتش را برايمان آوردند. او نيز در سال 1366 در منطقه کردستان طي عملياتي به پدرم پيوست.